سلام یه مدت خیلی دلم گرفته دلم بدجور داغونه بارونیه یعنی میدونم خدا میبینه اشک ادمارو.خودش داره حساب لحظه هارو ولی کم اوردم خدا کنه زود محرم بیاد...خیلی واسم دعا کنید...یا علی
زمانه ی عجیبی است!
برخی مردمان امام گذشته راعاشقند، نه امام حاضر را!
میدانی چرا؟!
امام ِگذشته را هرگونه بخواهند تفسیرمی کنند،
اما امام ِحاضر را باید فرمان ببرند.
وکوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند ...
دلم عجیب گرفته…
دلگیرم از آدمکهایی
که تنها سایهای هستند
از تمام آنی که مینمایند
دلگیرم از نقابهایی که بر چهره میکشند
دلگیر از صورتکها…
من نمیفهمم…
به خدا که من نمیفهمم…
نمیدانم چرا آدمها تنها برایِ یک تجربه،
یک تصور، یک خیال،
یک عطش برای سر دادنِ ترانهی تشنگی،
وخیالِ خامِ آنچه هیچگاه نیستند،
زندگی آدم دیگری را به بازی میگیرند؟!
به خدا من نمیفهمم…
نمیفهمم چگونه شد که در این عصر آهن و اصطکاک
اینچنین تصوارت آهنین و قلبهای سخت و ذهنهای جامدی شکل گرفت…
این همه آهن، این همه سختی، این همه جهل،
این همه صورتک…
و این همه من، تنها، خسته، رویارو…
آی آدمها! آدمها، آدمها، آدمکها…
آی آدمهایی که بیچراغ دوست میدارید
آدمهایی که به هوسِ سرک کشیدن به یک دیوارِ کوتاه
بینیاز از چهارپایه و نردبان
سر خم میکنید و
آرامشِ آنسویِ دیوار را میستانید :
به خدا
آن آدمِ ساده که دیوارِ دلش کوتاه است،
وسیلهی برای ابراز و ارضای عقدهها و آرزوهایِ تو نیست!
تو را به خدا، اینقدر سرک نکشید
در این عصرِ صورتکهای دروغین
دنیا بیش از همیشه به سادگیِ سادهها محتاج است
تو را به خدا اینقدر آزارشان ندهید
بگذارید سادگیِ دوستداشتنهای بی دلیل
افسانهای در قصههای کودکیمان نباشد
بگذارید که سالها بعد
سادگانِ دلداده
پاکیِ دوستداشتنهای بیدلیل
و عشقهای جاودانه را
تنها در انیمیشنِ سیندرلا جستجو نکنند!
به خدا، دوست داشتن یک وظیفه نیست
دوست داشتن یک اجبار نیست
چیزی نیست که همه حتماً باید روزی به آن برسند
دوست داشتن یک موهبت است
دوست داشتن یک عطیهی الهیست
دوست داشتن یک لیاقت است
دوست داشتن چیزی نیست که هر کسی را بدان راه باشد.
بشمار تعداد مجنون ها را، بشمار تعداد لیلیها
بشمار آنها که سارا ماندند، آنان که لیلا شدند
به خدا که انگشت شمارند آنهایی که دوست داشتن دانستند و عاشق ماندند.
بشمار لولیدنها در هم، بشمار صدای فنر تختها را
بشمار سر دادنِ ترانهی تشنگی و عطشِ نوشیدن را
بشمار دلهای در خاک غلتیده، اشکهای بر گونه لغزیده
بشمار مجنونِ در راه مانده، سارای در چاه درافتاده، لیلای از چشم افتاده…
به خدا که بسیارند مدعیانِ بیخبر و هوسهای زود گذر.
دوستداشتن یا عشق…
دوستداشتن فراتر از عشق است
دوست داشتن گرم کردن و عشق سوزاندن است
دوست داشتن آرامشِ ساحل و عشق تلاطمِ دریاست
اما،
برای آنکه تارش از عشق باشد و پودش از دوستداشتن
دوست دارد عشق را
و عاشقانه دوست میدارد.
دوست داشتن، شببیداریِ تب دارِ یک مادر،
عشق، نوشیدنِ شیرهی جانِ مادر است
من هنوز، اینجا برای تو
از پشت این دیوار سخن میگویم
از پشتِ دیوارِ خودخواهی و جهل
از این ورِ پرچینِ کوتاهِ دلم
از سرزمینِ دوست داشتنهای بی دلیل
و از قلب همان علی
که هنوز چشمهایش خیس میشود
در سوگِ زخم روییده بر آرنجِ یک کودک، بر بالِ کبوتر
پسری که هنوز یادش هست
شوقِ آن دو چشمِ خیس که با آن مینگریست
دخترک مهدکودک را
پسری، که رازِ بی چتر در باران راه رفتن میداند
و بویِ نیلوفر را از هفت فرسخی، در دلِ مرداب باز میشناسد
من هنوز از پشت دیوار آدمکها سخن میگویم
از سایه روشن خاطراتِ شیرینِ کودکیهایمان
باور کنید که عشق حماقت است!
عشق، حماقتیست از سرِ اختیار
عشق، آسودگی و لذت از سرِ سرخوشی نیست
عشق لذتِ رسیدن و دست توی دست نیست
عشق حرارتِ همآغوشی و لب روی لب نیست
عشق لذت از فدا شدنِ کسی برای وجودت نیست
عشق نجوای عاشقانهی: «عزیزم! تو یک فرشتهای» نیست!
عاشق که باشی، ساکتی
نمیدانی عاشقی یا آدمی
عشق به جای تو سخن میگوید
عاشقِ ساکتِ مظلوم…
عشق لذتیست که از درد کشیدن میبری!
میبینی؟ هیچ انسانی در جستجویِ درد نیست
آخر، هر انسانی که عاشق نیست!
عشق حماقتیست که به جان خریدهای
و تو حماقت میکنی و درد میکشی
حماقتی از سر دانایی
حماقتی خود خواسته
حماقتی ماوراءِ درکِ آدمکها
تو، دانسته عاشق میشوی
میزند و میبخشی، پس میزند و پیش میکشی، ویران میکند و میسازی
آزار میدهد و دوست میداری باز
تو که خط به خط نامههایت را
به شعرهای سهراب گره میزدی!
سهراب میگفت:
«عشق صدای فاصلههاست…»
و تو از فاصلهها مینالی…!
تو از عشق، هیچ نمیدانی.
عشق لذتِ رسیدن نیست
عشق گذر سالهاست
به انتظارِ لحظهای دیدن
عاشق ساده دلخوش میشود
به نامهای
به صدایی
به خاطرهای شاید…
دوست داشتنِ آدمی از جنسِ خاک،
پلهایست کشیده از زمین روبه آسمان
تنها آنگاه خدای نادیدنی را خدایوار دوست خواهی داشت،
که آدمی دیدنی را دوست توانی داشت.
تو که از عشق و دوست داشتنِ آدمی بیزاری،
تو که از دردِ عشق و جدایی نمیدانی،
و فقط از سختی و رنج و درد مینالی،
چگونه بهشت و خدایت را در سجادهات جستجو میکنی!؟
خدا چوب دستیِ دستانِ ضعیف تو نیست!
که کوچکیِ وجودت را پشت بزرگیِ خدا قایم میکنی
که برایِ لحظههای ناتوانی و حقارتی که دچاری
خدایی مثلِ خودت آنچنان احمق برای خود ساختهای.
آی آدمکِ کوکی
تو که با درد بیگانهای
دخترکِ خوشبختِ بیدرد!
عشق یعنی درد!
تو که طاقتِ دوست داشتن در تو نیست
در حریمِ عشق، حرفی از نقاب نیست
در این قصه، مجالی برای ایفایِ نقشِ تو نیست
در خشت خشت بهشت، جایی برای احمقها نیست.
خدای عاشقانِ خسته، دل شکسته!
تو میدانی
چقدر سخت است ساده بودن
و ساده ماندن
در دنیای آدمکها، نقشها، نقابها، ادعاها
و چه جرم بزرگیست سادگی!
که اینگونه تنِ نحیفِ عشق به درد میآید…
تو را قسم به اشکهای لرزانِ آن دلِ ساده
که ساده شکست
تو را قسم به نگاهِ نگرانِ چشمهای منتظر به راه
تو را قسم به سادگیِ آن “اسمِ سه حرفی”
تو را به “عشق”، به “اشک”، تو را به “خدا” قسم
هوایِ سادگانِ عاشقات را داشته باش…
خدا اجازه؟ ما دفتر انشامون رو نیاوردیم. یعنی راستش… اصلا انشا ننوشتیم.
اجازه آقا؟ ما انشامون خوب نیست، مدرسه هم که میرفتیم، بلد نبودیم پاییز رو توصیف کنیم. همیشه هم نمرهی انشامون کمتر از ریاضی و هندسه میشد. کلاسِ دوم راهنمایی که بودیم، همهی نمرههامون بیست شد، معدلمون اما نه. انشا کم آوردیم آقا. شدیم شاگرد سومِ کلاس. اون دوتای دیگه، انشاشون بهتر از ما بود. خب، وقتی میگیم انشامون خوب نیست، باید باور کنید.
گفتیم که، ما بلد نیستیم پاییز رو توصیف کنیم. وقتی درختِ تنها رو تصور میکنیم که لخت و عور، چقدر دلش از جداییِ برگهاش گرفته، دلمون خیلی میسوزه. برگها رو درک نمیکنیم آقا، نمیدونیم چطور خوبیهای درخت رو فراموش کردن. حتما اونا هم کلی دلیل دارن. تازه اونا که فقط برگ هستن، آدمها هم کلی دلیل میارن. ما خنده مون میگیره آقا، فقط میخندیم. نمیزاریم دیگه گریهمون بندازن.
اجازه خدا؟ ما فکر میکنیم حرف زدن بلد نباشیم.مامان مون راست میگفت، ما هیچوقت بازیگرِ خوبی نشدیم. آخه محمود دوستمون آقا، بهمون میگه تو بلد نیستی چه جوری مخِ یکی رو بزنی. میگه بلد نیستی جوری حرف بزنی که طرف خوشش بیاد. میگه قلبت رو که نمیبینن، خوب حرف بزنی، ازشون تعریف کنی، خر میشن. ما به حرفهاش اعتقاد نداریم آقا و اگه از حرفامون واسش تعریف کنیم، بهمون میگه پسر تو چقدر سادهای! بگی نگی، میفهمیم که داره مسخره مون میکنه.
من فکر میکردم خوبه که آدم ساده باشه. اما بقیه که اینجوری فکر نمیکنن. من فکر میکنم جایِ خوبی و بدی با هم عوض شده باشه. آدم هر چی بیشتر زیر آبی بره، و حرفها و کارهاش همه از روی سیاست باشه، میشه آدم زرنگه. و اگه کسی حرفش و قلبش یکی باشه، میشه اونی که کلاه سرش رفته. آدما بهش میگن ساده. منظورشون از ساده، که ساده نیست.
هر چند که ما آخرش هم بازیگرِ خوبی نشدیم، از اولش هم این رو نمیخواستیم. عوضش از اولش نقشِ خودمون رو بازی میکردیم، دیالوگهاش واسه خودمون بود، نقشمون نقشِ خودمون بود. نقشِ اولِ سناریویِ خودمون بودیم. جراتش رو داشتیم خودمون باشیم، چه وقتی شخصیت خوبهی قصه بودیم، چه وقتی آدم بَده. ما همیشه خودمون بودیم آقا، ما علی موندیم.
آقا اجازه؟ ما نمیتونیم فصلها رو خوب توصیف کنیم. تنها چیزی که از فصلها میدونیم، اینه که تنها بودیم که بهار اومد. هوا که خوب بود، ما دوستش داشتیم. تابستون بود، هوا خیلی گرم شد، ما بازم دوستش داشتیم. پاییز که شد، تنها شدیم آقا، بازم دوستش داشتیم. زمستون که اومد، تنها موندیم. بهار نیومد آقا، زمستون موند.
ما چیکار کنیم که فصلهامون بهم ریخته. تابستون که میاد، دل مون هنوز زمستونیه. چند روز پیش بود که وسط چلهی تابستون، به مامانمون هم گفتیم، دلمون یه برفِ دُرُست درمون میخواست. وقتی توی گُر گرفتنهای تابستون، که هیچکی زمستونِ رفته رو یادش نیست، وقتی برف رفته و هنوز دلمون هوایِ برف رو میکنه، بگی نگی حالیمون میشه که دل داریم. که عجب دلی داریم. که تویِ سرمایِ خاطراتش، مهربونیهای برف رو هم یادش نمیره آقا.
هوا که سرد میشه، تازه دلِ ما گرم میشه. یه ژاکت کامواییِ نخ نمایِ ماماندوز تنمون میکنیم و میچسبیم قدِ بخاری. زمین یخ، آسمون یخ، یه عالمه ادم برفی که وول میخورن بین یخ و یخ. آدمای برفی هم یخ. فستیوالِ یخ که میشه، تازه دلِ ما گرم میشه، دلگرم میشیم آقا. به دلی که هنوز گرمه، به قلبی که مهربونه، خوبه. تازه دو ریالی مون میافته، که تویِ سینهمون چه آتیشی برپاست. که وسطِ چار چارِ زمستونم گرممون میکنه آقا.
خدا اجازه؟ ما یادمون نیست تابستونِ خودمون رو چه جوری گذروندیم. زندگیمون ولی سخت میگذره. ناشکری نمیکنیم آقا. خیلی هم دستِ شما درد نکنه، ما که حواسمون هست که هوامون رو دارید. گفتیم سخت میگذره، میگذره ولی. همینش خوبه. اینکه اینجا جایِ ما نیست، دُرُست. اینکه فرق داریم با بقیه، دُرُست. نه که بد باشه ها، نه آقا، ما اصلا نمیخوایم اینجا جامون باشه. نه اینکه اینجا خیلی جایِ قشنگی باشه که دلمون بخواد بهش بخوریم. فقط حیرونیم که اگه الآن جایی هستیم که نباید باشیم، پس اون جایی که باید باشیم، کجاست؟ اونی که باید پیشش باشیم، الآن پیشِ کیه؟
اجازه خدا؟ ما میدونیم، شاگرد خوبی نیستیم. ولی، آدم خوبی هم نیستیم؟ میدونیم تکلیفهامون رو انجام نمیدیم، میدونیم تنبلیم، اما درسمون رو بلدیم آقا.
بچه که بودیم، سوارِ تاب که میشدیم، میخوندیم : “تاب تاب عباسی،خدا منو نندازی.” الآن هم، خدایا ما رو نندازی یه وقت. ما امتحان میدیم، شما نمره میدی آقا. نمره گرفتنِ ما اندازهی کوچیکیمونه، نمره دادنِ شما اندازه بزرگیتون.
درسته که انشا نوشتن نمیدونیم، ولی تقلب هم نکردیم. هیچکی هم برامون ننوشت. محمود، دوستمون رو میگیم آقا، همیشه انشا هاش رو خواهر بزرگش براش مینوشت. کلاس سوم بودیم، خوب یادمونه، یه بار انشا ننوشته بودیم، راستش رو گفتیم. معلممون همچین کشیدهی محکمی خوابوند بیخِ گوشمون که دنیا دورِ سرمون چرخ خورد. جوری صدایِ زنگ توی گوشمون پیچید، که ما فکر کردیم زنگِ تفریح خورده. ما اون روز نفهمیدیم چرا کشیده خورد بیخِ گوشمون. اما یک روز فهمیدیم، که به گوشی که به دروغ شنیدن عادت کرده، نباید راستش رو گفت. بهش بر میخوره آقا. میخوابونن بیخِ گوشات.
خب ما نمیدونیم در آینده میخواهیم چه کاره شویم. خواستیم بگیم خلبان. هر چی نبود، آسمون داشت توش، بالا بود. هر چی که بود، توی آسمون دیگه آدم نبود. هر چی نداشت، ستاره داشت، خورشید داشت، ابر داشت، بارون داشت، برف داشت. آدم نداشت. همین خوب بود. اجازه آقا؟ ما نمیدونیم میخوایم در آینده چه کاره بشیم. نمیخوایم دزد هم باشیم. نمیخوایم با لباسِ پلو خوری و پشتِ میز، یه دزد با شخصیت باشیم که دَک و پوزش رو با کامیون هم نمیشه کشید. ما نمیخوایم مغازه بزنیم و اسمت رو بزرگ بکوبیم سر درش. دستفروشیت کنیم، دوره گردت بشیم و راه بیفتیم توی کوچهها، خدا بفروشیم، نونش رو بخوریم. خدا اجازه؟ ما میخوایم بزرگ که شدیم، آدمِ خوبی بشیم.
خدایا، نمره هم ندادید، ندادید. بابامون راست میگفت، ما آخرشم هیچی از حساب کتاب سرمون نشد. یاد نگرفتیم چی بگیم واسمون سود داشته باشه، چی نگیم تا ضرر نکنیم. راستش، خودمون نخواستیم یاد بگیریم. تازه خیلی وقتها حرفایی میزنیم که ضررش واسه ما میمونه و سودش میره جیبِ یکی دیگه. از چشم میافتیم که از پا نیافته. طرفم نه میزاره نه برمیداره، چنان پشتِ پایی میزنه که با مخ میخوریم زمین.
ما دستشون رو میگیریم که زمین نخورن، اونا زمینمون میزنن. زمینمون هم زدن باکی نیست آقا، شما دستمون رو میگیرید. ما دستشون رو میگیریم، شما دستمون رو میگیرید. ما اندازهی خودمون، شما هم اندازهی خودتون. اما، ما کجا و شما کجا. حساب و کتابِ ما هم، اینجوریه دیگه. اجازه خدا؟ ما نمره نمیخوایم. ما از شما، فقط خودتون رو میخوایم.
خدا اجازه؟ ما خیلی دوستتون داریم. اسمتون که میاد، دلمون غنج میره. وقتی میفهمیم یکی رو خیلی دوست دارید، دلمون هُری میریزه پایین. میتِرِکیم. در این مورد، ما واقعا حسودیم. بعدش با خودمون فکر میکنیم، این همه شاگرد اول، این همه معدل الف، این همه از ما بهترون، مایی که نیمکتِ ردیفِ آخر جامونه، اصلا دیده میشیم؟ ما رو چه به این حرفها. نا امید میشیم آقا. نه از شما آقا، از خودمون.
به زندگیمون که فکر میکنیم، خجالت میکشیم. با این حال، میشینیم زندگیمون رو میریزیم رویِ دایره، چرتکه میندازیم، حسابِ دو دو تا چهار تا که میکنیم، میبینیم هر چی هم که بد باشیم، تویِ زندگیمون لحظههایی داشتیم، که اون بالا قند تویِ دلتون آب کنه آقا. که پُز بدید که این رو میبینی؟ آها، آره، همین پسره! با منه ها، داره با من حرف میزنه. دوستم داره. دوستش دارم. کِیف کردی واسه خودت. خداییش اینجور بوده دیگه، نبوده؟
ما نمیگیم آدم خیلی خوبی بودیم. خداییش دیگه خیلی هم بد نبودیم. آقا، ما از شما ممنونیم که خواهر کوچولوی من مهربون داریم. آخه وقتی بهاره با ما حرف میزنه، چشمایِ معصومش رو که نگاه میکنیم، میفهمیم دوستمون داره. وقتی هنوز بغلمون میکنه و قربون صدقه مون میره، وقتی سرمون رو میزاره روی پاهای کوچیکش و موهامون رو با دستهای مهربونش ناز میکنه و میگه که ما مهربونیم، ما باور میکنیم. دلمون قرص میشه به خودمون.
وقتی اون دختر کوچولو دوستمون داره… مگه میشه بد باشیم
شب است…
و شبِ یک پاییز
آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم میگذرد…
هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست
تنها نشانهام از راه
جدولِ کنار خیابانیست
که پا به پای تنهاییِ من میآید…
نه راه پیداست و نه حتی بیراههای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی…
تو هم که نیامدی.
و این من هستم…
مردی ایستاده
در امتدادِ خیابانِ یک پاییز
از فصلها لبریز
از فاصلهها سرشار
آن سوی دلواپسیها
آن ورِ تنهایی
این سمتِ دلتنگی دارم جادهی مه گرفتهی بیانتهایی را
بیمقصد
بیتو
با عشق
پیاده، راه میروم
پاهایم بر آسفالت سرد جاده
من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر
او در این نزدیکی…
تو هم که نیستی.
طوری نیست بانو!
من، که
من که عادت دارم
تو، که
تو که میدانی
پاییز که میآید
من،
تنها، کمی تنهاتر هستم.
بیست و شش پاییز گذشت
از آن روز،
که تو نیامدی
حالا دیگر،
من و تنهایی،
با هم،
سالهاست که تنها نیستیم.
بیست و شش پاییز است
که با دسته گلی در دست
به نیمکتهای دونفرهی خالی
سلام میدهم
و بیست و شش پاییز است
که به احترامِ درخت،
یک خیابان، سکوت میکنم
بیست و شش پاییز است
که نمی آیی
و بیست و شش پاییز،
که دلتنگ آمدنت هستم
بیست و شش پاییز را گریستن کافی نبود؟
تو را به جانِ گلهای چینِ دامنت
مگر این تقویم، بهار ندارد؟!
پاییز که میآید
تو که نمیآیی…
درختها عاشقتر میشوند
بوی تنهایی و عشق میآید…
کجایی بانو؟
پاییزِ بیست و هفتم آمد بانو
تو نمیآیی؟ …
بگو
از من
تا چشمهای تو
چند پاییزِ دیگر فاصله باقیست؟
های بانو…
چقدر عشق صبوری میخواهد…
چقدر فاصله پیداست
و چقدر عشق!
چقدر عشق اینجاست…
غمت مباد بانو!
فاصلهها
هرگز حریفِ عشق نخواهند شد
مسافری سیگار به دست
با عجله پیاده شد
. . .
صدای خورد شدن برگهای خشکِ یک درخت
زیر پاهای غریبهای که دوان دوان میدوید
دلم را لرزاند…
چرا آن غریبه، برگها را ندید؟…
آیا آن غریبه،
عشق را میفهمید؟!
باران میآید…
نمناکیِ آسفالتِ باران خورده
بوی چشمهای مرا میدهد
خیسیِ پیادهرو ها
چقدر به خیسی چشمهایِ من میمانَد…
من،
آخر من،
تو که نبودی،
کجا این همه گریسته بودم ؟!
باران میبارد…
و ته سیگارِ گوشهی پیادهرو
در جوب آب میرقصد…
ماهِ آبان باید باشد…
اینجا شب،
اینجا،
پاییز است…
و بویِ رخوت میآید
تنها، درختانِ لختِ تنها
که شاخههایشان را به کلاغها بخشیدهاند
در انتظار چیزی،
ایستاده، بیدارند…
من و درختهای پاییزی
سالهاست، منتظر آمدنت هستیم…
من و درختها
نمیخندند
غمگیناند بانو…
سایه ندارند درختها
بیا تا جوانه کنند
بیا و شکوفههای گیسوانت را
به شاخههای سخاوت درخت ببخش
و مهربانی چشمهایت را به چشمهایم…
بیا و باران را به طراوت دستهایت مهمان کن
و نگاه مرا به لبخندت…
بیا بانو…
بیا…
بیا تا با هم
خدا را هم
به تماشای عشق، بنشانیم
بیا و برایم حرف بزن
در امتداد خیابانی بیانتها
تا آخرِ پاییز
تا آخرِ دنیا
با تو قدم خواهم زد
و با هم
به تمامِ نیمکتهای دونفرهی شهر،
سلام خواهیم کرد
اصلا،
به هر کسی که تنها بود
سلام میدهیم
بیا و تو فقط حرف بزن
گوش خواهم داد
یاد خواهم گرفت
دوست خواهم داشت…
من، از واژههای تو
و سکوتِ چشمهایت
با اشکِ چشمهایم
و مهربانیِ نگاهت
پیراهنی از شعر خواهم بافت :
از خدا خواهم گفت
و از تو بانو، از عشق
و حرفهایم را…
حرفهای تو را بانو!
به کودکیِ آب و آیینه گره خواهم زد
آنوقت،
راه خواهم افتاد در شهر
خواهم بخشیدش به دخترک معصوم گل فروش
به پرندهی در قفس و پسرک فال فروش،
به آن پیرمردِ غمگینِ کبریت فروش…
نترس بانو!
چیزی به من نمیفروشند
تنها،
لبخندی خواهند بخشیدم
هر چه لبخند که میگیرم
دسته دسته میچینم
و یکجا
مینشانم بر لبانت
بخند بانو
هِی بخند…
تو که یکبار بخندی
لبخندهای نزدهی بیست و شش تحویلِ سالِ من
یکجا، تلافی میشوند
عیدِ من وقتی میآید
که تو خندیده باشی…
بانو
بانوی عزیزم
تو که تعبیر پاییزهای رفتهای
تو که وعدهی بارانی
تو که بانوی منی…
بهارِ نیامده
دارم اینجا
پا به پای درختانِ زرد
نیامدنت را نظاره میکنم
من منتظرت هستم بانو…
حالا، تو باز هم نیا
من دوباره منتظرت خواهم ماند
شاهدمان هم، همین درختهای عاشق درختهای زردِ تنها
اصلا همین کلاغهایی
که گاه به گاه، خواب را از چشم خفتهها میستانند
نشان به نشانِ بچه گربهی خیس
بارانِ پسفردا
همین حرفها…
من هر شب
به شوقِ آمدنت
با ستارهها
بیدار میمانم
و هر روز صبح
به نیتِ چشمهایت
پنجره را باز میکنم
تو هِی نیا…
و من باز
زیر باران
با چشمهای خیس
آسمان را نظرِ آمدنت خواهم کرد…
دلگیر مباش بانو…
باران که بیاید
کسی هم اشکهای مرا نخواهد دید
تنها تو
تو تنها، دعای باران را از یاد مبر…
یک شبِ پاییزیِ سرد
به خیابانی که بوی دلتنگی و خدا میدهد
و درختهای لختِ عاشق در آن بیدارند
بیخبر بیا
از باران و ستارهی صبح
از پرندهی خیس و خسته
و از نیمکتِ دونفرهی تنها
سراغ ازمردی بگیر…
که سالها پیش از آنکه بشناسی
که پیش از آنکه بدانی
بانوی شعرهایش شدی…
دنیا که مال پولدارا …. خدا مال آدم خوبا….
ستاره های آسمون،همش مال بیچاره ها….
قشنگی خورشید و ماه، اونم مال دیوونه ها….
یه آسمون مهتابی ؛ سقف سر بی خونه ها….
بارون برای عاشقا ؛ گریه برای هممون…
دلخوشیای زندگی برای از ما بهترون….
اینارو گفتم و حالا مونده فقط آدم بدا…
اگه توهم مثل منی،دنبال ردپا بیا…
بدا مگه دل ندارن ؟ با خدا حرفی ندارن؟…
کی گفته ناامیدن و خوابای برفی ندارن؟….
بگو که تقصیر کیه؟تقصیر ماست؛ یا زندگی؟…
اگه هنوز بچه بودیم !؛ اگه بزرگ نمیشدیم!…
خدا جونم خودت نذار بازم بهونه بیارم …
پس جای آدما عوض … بدون هیچ قصد و غرض ….
تا حرف عشق میشه من میــــرم من سخت از این حرفا دورم
منم یه روز عاشقی کردم از وقتی عاشق شدم اینجورم
دارو ندارم پای عشقم رفت چیزی نموند جز ، درد نامحدود
این جای خالی که تو سینم هست قبلاً یه روزی جای قلبــم بود
این روزگار بد کرده با قلبم کم بوده از این زندگی سهمم
دلیل می بافم برای عــــشق برای چیزی که نمی فهمم
از آدمای شهر بیزارم چون با یکی شون خاطره دارم
به من نگو با عشق بی رحمی من زخم دارم تو نمی فهمی
غریبه ام با این خیابونا من از تمام شهر بیزارم
از هرچی رابطست می ترسم از هرچی عشقه من طلب کارم
همین که قلب تو مردد شد در دل من خاطره ای رد شد
از وقتی عاشقش شدم ترسیدم از وقتی عاشقش شدم بد شد
فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی دل خوشم نکن
فکرشم نکن
منتظر نباش اگر چه غرق دل تو اشک و گریه هاش
نمی ذارم بیاد به گوش تو صداش منتظر نباش
حالا که یکی دیگه کنارت
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتت
تو واسم یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من
فکرشم نکن ، فکرشم نکن دوباره مثل اون روزا
یه عالم حرفای دوتایی باشه بین ما دوتا
من بی تو یه درد بی نهایتم گمون کنم تا آسمون رسیده این شکایتم
فکرشم نکن
بعضی حرفا می سوزونه قلب آدم و
بعضیا یه حرفایی میگن به آدم و
کاش تو مثل بقیه نبودی با دلم
درد عشق تو رو کشیدم.ای خدا دلم
حالا که یکی دیگه کنارت
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتت
تو واسم یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من
فکرشم نکن ، فکرشم نکن دوباره مثل اون روزا
یه عالم حرفای دوتایی باشه بین ما دوتا
من بی تو یه درد بی نهایتم گمون کنم تا آسمون رسیده این شکایتم
فکرشم نکن
پس شاخههاي ياس و مريم فرق دارند
آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند
شادم تصور ميكني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
برعكس ميگردم طواف خانهات را
ديوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانههاي مرده با هم فرق دارند
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگي همه را غرق مي كند
اي عشق همّتي كن و دست مرا بگير
چشم انتظار حادثه اي ناگهان مباش
با مرگ زندگي كن و با زندگي بمير
خوش خط و تمیز و شیک عاشق شده است
افتاده به جیک جیک عاشق شده است
یک قلب کشیده است و تیری در آن
خودکار سیاه بیک عاشق شده است
گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست
بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!
ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست
در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست
گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!...
دست عشق از دامن دل دور باد !
میتوان آیا به دل دستور داد ؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد ؟
موج را آیا توان فرمود: ایست !
باد را فرمود: باید ایستاد ؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
مردم همه
تو را به خدا
سوگند میدهند
اما برای من
تو آن همیشهای
که خدا را به تو
سوگند میدهم!
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
سرزد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم ترانه ای
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!
از تمام راز و رمز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف سادهی میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم
که می شود!
پس !
سومی که بود که گریه می کرد ؟
ما که
دو نفر بیشتر نبودیم !
فرشتهای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:
"دستور کار او را دیدهای؟
وضع ما، در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مُردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه ی من با خیابان ها چه فرقی می کند
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟
فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
فکر می کنم
ما دیشب مُرده باشیم
مگر آنجا بهشت نبود ؟
مگر هرچه خواستیم
نشد ؟
حالا هم
احساس می کنم
فرشته ها
تو را بُرده اند که بیارایند
و پیش من باز گردانند
من
یا مُرده ام
یا
دیوانه شده ام
رفته ای چندی ست تا خالی شوی از ما و من ها
خوش ندارم ناخوش احوالت کنم با این سخن ها
گریه کردم بی تو روی شانه های جالباسی
عطر تلخت مانده روی تک تک این پیرهن ها
بعد تو باد است حرف عالم و آدم به گوشم:
پندهای پیرمردان... شایعات پیرزن ها...
رفته بودی.. مثل اشک از چشم ها افتاده بودم
با تو اما باز افتاده ست اسمم در دهن ها
کیستی ای عشق؟ دور از امن آغوش تو این جا
بوسه معنایی نمی گیرد فراتر از بدن ها
کیستی ای عشق؟ وقتی نیستی در سوگ و سورم
پیرهن های عروسی چیست فرقش با کفن ها؟
حوض بی ماهی، حیاط برگریزان، چای بد طعم
باز با گلپونه ها « من مانده ام تنهای تنها »
آن قدر اینجا می نشینم تا بیایی
از بس که بعدازظهرها فکر تو بودم
حالا شدم یک مرد مالیخولیایی
بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد
رنگ رپــوش بچه های ابتدایی
یک روز من را می کشی با چشم هایت
اینجا پر است از این رمان های جنایی
ای کاش می شد آخرش مال تو بودم
مثل تمام فیلم های سینمایی
حالا که هی تجدید چشمان تو هستم
می بینمت در امتحان های نهایی
اما نه... مدتهاست بر این میز مانده است
یک شاخه رز، یک شعر، یک لیوان چایی
نه ادعاهای بزرگ و نه بزرگ های پر ادعا
دلم زندگی را میخواهد که با تمام تلخی هایش
خدایم پایان تمام قصه هایش ایستاده باشد ...........................
کربوهیدراتها باعث افزایش سروتونین در مغز انسان شده و تأثیر مثبتی بر خلق و خوی فرد گذاشته و در نتیجه تأثیر آرام بخشی بر کل بدن به جا می گذارد و عوارض حاصل از فشار روانی همچون خشم ، تنش زود رنجی و ناتوانی در تمرکز را کاهش می دهد.
بهتر است که در روزهای پرتنش در چند و عده ، غذای کم حجم و ولی در عین حال میزان کل کالری مورد نیاز را در وضع مناسبی ثابت نگهداریم.
2 ) در هنگام عصبانیت و ناراحتی این سه سوال را از خود بپرسید :
آیا این موضوع مهم است ؟
آیا این جریان تغییر پذیر است ؟
آیا واکنش من در مقابل مسئله بجا و مناسب است ؟
هر کسی می تواند با بهره وری از این روش و پرسیدن این سوالها از خود و پاسخ دان به آن خود را آرام ومحرکهای تنش زا را از میان برارد.گفتنی است که چنین راهکاری در هر جایی کاربرد دارد و تنها به محیط کار محدود نمی شود
3) با دویدن از بار مشکلاتتان بکاهید..
دکتر کوبو متعقد است که ورزشهای هوازی بهترین طریقه از میان بردن فشارهای روانی روزانه می باشد.حتی انجام فعالیت متعادل نظیرپیاده روی در روز به بهبود وضع جسمی و روحی شخص می انجامد
4) دیده گاههای خودتان را بررسی کنید .
مشیل تیلور ، کارشناس و روانشناس ، در رفع فشارهای روانی می گوید که در یک روز کاری شلوغ رانندگی می کرد ناگهان متوجه شد که چراغ روغن اتومبیلش چشمک می زند او آن روز بیماران زیادی را ویزیت کرده بود وضمناً ناچار بود کودک سه ساله اش را بعد از برگشت ازسرکار از جایی بردارد.
تیلور در این مورد می گوید:خودم نیز احساس فشار روانی زیادی می کردم که یکمرتبه برآن شدم همان روش رابکاربندم که به بیمارانم توصیه می کنم .
سپس ازخودم پرسیدم،آیا مشکل روغن ماشین مسئله مرگ و زندگی است ؟ نه تعویض روغن را به راحتی می توان به هفته بعد موکول کرد و چندان هم ضرورت ندارد.درضمن خاطرنشان می سازد که اختصاص نیم ساعت از روز برای انجام کار لذت بخش باعث می شود که جان و نیرویی تازه ای بگیرید. مخصوصاً در روزهای تعطیل سری به دوستان و خویشاوندانتان بزنید و کارهای روزمره را به کنار بگذارید
5 ) نفسهای عمیق بکشید :
کشیدن نفس عمیق به نحوی که ریه ها کاملاً پرشود و عمل رساندن اکسیژن حیاتی به مغز سریعتر صورت گیرد به این منظوراز راه بینی آهسته و عمیق نفس بکشید و حس کنید که این هوا در تمام بندبند وجودتان جریان می یابد الان کم کم به مدت طولانی هوا را بیرون بدهید.ضمن انجام این کار بگذارید هر چه هوا هست بیرون بیایدتاشکمتان تخت شده، وآه بکشید .
باید تصور کنیدهوایی که تنفس می کنید احساس آرامش و آسایش رابرای بدنتان به ارمغان میآورد و هنگام بازدم بایدبه این فکرباشیدکه چگونه فشارعصبی برطرف می شود.
چقدر نام تو زیباست اباعبدالله
چشم تو خالق دنیاست اباعبدالله
زائر کرببلا حق شفاعت دارد
قطره در کوی تو دریاست اباعبدالله
دستگیری ز گدا گردن هر ارباب است
کار ما دست تو آقاست اباعبدالله
مستجاب است دعا گوشهی ششگوشهی تو
حرمت عرش معلی ست اباعبدالله
هر کسی داد سلامی به تو و اشکش ریخت
او نظر کردهی زهراست اباعبدالله
پاسخ ذکر حسین جد تو گوید جانم
گوئیا کنیه طاهاست اباعبدالله
بارها گفت اگر من ز حسینم، دیدم
جلوهاش اکبر لیلاست اباعبدالله
چشم ما روز قیامت به پر قنداقهست
پسرت مالک فرداست اباعبدالله
روزی گریهی ما دست رباب افتاده
روضهخوان در دل صحراست اباعبدالله
باب بینالحرمین از حرم عباس است
همه جا سفرهی سقاست اباعبدالله
ما که باشیم که سنگ تو به سینه بزنیم
سینهزن زینبکبریست اباعبدالله
مادرت گفت بُنیَ دل ما ریخت به هم
بردن نام تو غوغاست اباعبدالله
مادرت گوشهی گودال تماشا میکرد
بر سر نعش تو دعواست اباعبدالله
**السلام ای پسر فاطمه یا ثارالله
بابی انت و امی یا اباعبدالله
در جواني بي حسين احساس پيري ميكنم
بگذر از پيري كه احساس حقيري ميكنم
دولتِ عشقش بنازم با لباس نوكري
در سفارتخانه ي دلها سفيري ميكنم
من فقير اهلبيتم ليك كَشكولم پُر است
فخر بر تاج ِ شهان با اين فقيري ميكنم
گفت زاهد: از چه رو بر سينه محكم ميزني؟
گفتم از آئينه ي دل گَردگيري ميكنم
من اسير رشته ي زلف حسينم ، مدعي
ناز بر آزادگان با اين اسيري ميكنم
گر اميرالعاشقين اين عشق را امضاء كند
ميروم عرش و ملائك را اميري ميكنم
در حرم ناخوانده رفتم حضرت معشوق گفت
خود بيا، بي خود بيا مهمان پذيري ميكنم
نه فقط قد حسین را غم تو تا کرده
بنِگر داغ تو عباس چه با ما کرده
آنکه دستان تو را از بدن انداخت ببین
بهر دستم غل و زنجیر مهیا کرده
آنکه از هیبت نام تو تنش می لرزید
رفتی و دستِ بزن بعد تو پیدا کرده
خوب شد چشم تو زخمیست نمی بینی که
چشم نامحرم عجب قد مرا تا کرده
به روی صورت طفلان عوض بوسه ی تو
اثر سیلی و شلاق چه خوش جا کرده
باز دارند سرت را سرِ نی می بندند
بسکه افتاده ای این زخم ، دهان وا کرده
بار اول سرِ نی دیدم و نشناختمت
چه کسی شکل تو را مثل معما کرده
ضربه ای که به سرت خورد عوض کرده تو را
آهن سخت چه با آن رخ زیبا کرده
سر اصغر که به سوی سر تو برگشته
مادر سوخته را محو تماشا کرده
اشک می ریزد و گوید که عزیز دل من
آب می خواهد و رو جانب سقا کرده
افسری با دست ِ سنگینش حوالی غروب
زیرپلکم یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاک ِ صحرا ای پدر
استخوان ساق ِ پای ِ من ترک برداشته
...
چکمه ای بی رحم تا چشم عمو را دوردید
بی هوا آمد سرطفل یتیمت داد زد
تازه فهمیدم چرا مادربزرگم زود مُرد!
عمه ام با لحن زهرا کربلا فریاد زد
...
سیلی وسوزعطش سوی دو چشمم را گرفت
پنجه ی بغضی گلویم را فشرده ای پدر
کاملاً واضح نمی بینم، ولی انگار که
چادر هر دختری را باد برده ای پدر
طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد
قد خم دست به دیوار شدن هم دارد
تا صداي لبت آمد لبم از خواب پريد
سر تو ارزش بيدار شدن هم دارد
عقب افتادن این چند شب از عاطفه ات
این همه بوسه بدهکار شدن هم دارد
بی سبب نیست که با دست به دنبال توام
چشم خون لخته شده تار شدن هم دارد
دخترت نیستم از طشت رهایت نکنم
دختر شاه فداکار شدن هم دارد
معجري را كه تو از مكه خريدي بردند
موي آشفته گرفتار شدن هم دارد
کربلا یعنی نوای العطش
روی لب ها رد پای العطش
کربلا یعنی سرا پا سوختن
تشنه لب بین دو دریا سوختن
کربلا یعنی که سقای ادب
در کنار شط بیفتد تشنه لب
کربلا یعنی حضور فاطمه
پیش سقا در کنار علقمه
کربلا یعنی تبسم بر اجل
نزد قاسم مرگ احلی من عسل
کربلا یعنی علی اصغر شدن
تشنه بردوش پدر پرپر شدن
کربلا یعنی فغان و التهاب
خیره بر گهواره چشمان رباب
کربلا یعنی که رزم حیدری
اکبر آسا غرق خون جنگ آوری
کربلا یعنی وداع زینبین
پشت خیمه با گل زهرا حسین
کربلا یعنی حضور گرگها
بر خیام یوسف آل عبا
کربلایعنی یتیمان حسین
گریه در شام غریبان حسین
کربلا یعنی شرف در یک کلام
بر حسین وکربلای او سلام
السلام ای کعبه آمال ما
ای صفا و شور و عشق و حال ما
خاک تو دارالولای اهل دل
مروه و سعی و صفای اهل دل
کربلا بوی خدایی میدهد
عطر ناب آشنایی میدهد
چه کنم؟ نامه نوشتم که بیایی کوفه
کاش برگردی ازاین راه ونیایی کوفه
درشب عیدخضابی بکنم مستحب است
بسته بر صورت من به چه حنایی کوفه
بین یک کوچه باریک گرفتار شدم
دیدم به خواب ، آن آشنا دارد می آید
دیدم كه بر دردم دوا دارد می آید
دیدم كه با شال عزا و چشم گریان
مولایمان صاحب عزا دارد می آید
تو بانی این روضه ای دریاب ما را
آغوش خود بگشا گدا دارد می آید
امشب نمی دانم چه سریّ هست كه اینجا
بوی شهیدان خدا دارد می آید
در این دهه خط مقدم هیئتِ ماست
از جبهه بوی كربلا دارد می آید
اینجا صدای گریه و عطر و مناجات
از سنگر رزمنده ها دارد می آید
آقا سوالی داشتم، از سمت گودال
آوای وا اُمّا چرا دارد می آید
آقا بگو جدّت مراقب باشد آخر
یك خنجر تیز از قفا دارد می آید
آتش به جان خیمه ها افتاده از درد
پایان تلخ ماجرا دارد می آید
همراه با آن قافله با دست بسته
یك خانم چادر سیاه دارد می آید
ی کاش میشد ، بگیره عاقبت دعام
شبیه رویا باشه درد و غصه هام
یکی بره خبر بده به کاروان ، دیگه نیاد به سمت کربلا آقام
دلم زغم*پر آه و حسرته ، به شهرشون* که قحط غیرته
نیا حسین *آخه غریب کشی ، واسشون یه عادته
می گویم به قلب پردرد ، تا کوفه * نیا و برگرد
عشق من میا به کوفه
آتیش و در، دوباره چشمامه پر آب
دوباره زنده شد غم ابو تراب
یه لشگری کشوند منو تو کوچه ها ، هنوز روی دستامه نشونی طناب
خزون میشه * زغصه ها بهار* اینا دارن * مغیره بیشمار
اگه میای * گل سه سالتو * تا به شهر غم نیار
در کوچه * میان بازار، باز میشه * مدینه تکرار
عشق من میا به کوفه
از نامردی ، شده درون سینه تنگ
پیچیده هر جایی صدای طبل جنگ
یه عده میسازن کمون و تیغ و تیر، و کار عده ای شده پرتاب سنگ
اینا توان زسینه میبرن*بلای جون به آل حیدرن
یه عده ا
عشق من میا به کوفه
ی *برای مرکبا ، نعل تازه میخرن
عشق من میا به کوفه
آقا سلام برغزل اشک ماتمت
بر مسجد و حسینیه و روضه و دمت
چندی گذشت در غم هجران اشک تو
پرمی کشید دل به هوای محرّمت
آقا سلام ماه محرّم شروع شد
آمد بهار زخم دل ما و مرهمت
خون می شود دل همه عالم زه قصه ی
آن لحظه های آخر و گودال و آن غمت
در بین روضه غم دل من را گرفته بود
وقتی رسید روضه به انگشت و خاتمت
ما بین این همه غم و اشک وفراق وداغ
ای زینب آمدم که شوم یار و همدمت
زینب چه قدر شکل جوان مادرت شدی
با صورت کبود و همان قامت خمت
ز آن خوشم که شدم نوکر سرای حسین
منم غلام کسی که بود گدای حسین
دو چشم داده خداوند تا که گریه کنم
یکی برای حسن آن یکی برای حسین
یقین که آتش دوزخ حرام گردیده
به جسم آنکه بود یار آشنای حسین
برای بخشش کوه گناه یک راه است
بریز قطره ی اشکی تو در عزای حسین
کبوتر دل عشاق هر شب جمعه
نشسته است روی گنبد طلای حسین
خدا کند که شبی زائر حرم گردیم
و جان دهیم همان شب به کربلای حسین
به گوش جان تو اگر بشنوی هنوز آید
ز زیر نیزه و تیغ و سنان صدای حسین
تعداد صفحات : 4